درباره محصول
ثمین باغچهبان، مولف کتاب رنگین کمون، متولد ۱۳۰۴ در تبریز فرزند جبار باغچهبان بنیانگذار مدرسه آموزشگاه ناشنوایان در ایران بود. وی در عرصهی موسیقی ایران حضوری پررنگ داشت و در سالهای ۱۳۵۷ در هنرستان موسیقی تدریس میکرد و به دلیل آثار چندصداییاش از چهرههای ماندگار در این زمینه به حساب میآید.
کتاب رنگین کمون باغچهبان شامل ده قطعه از شعرها و نتهای او برای کودکان است. این کتاب اثری است که برای ارکستر، کُر و سولوی متزو سوپرانو، سوپرانو و باریتون نوشته شده است. اثری که با موسیقی کلاسیک و ملودیهایی آسان به همراه اشعار کودکانه سروده ثمین باغچه بان، کودکان را با فرهنگ موسیقی، عشق به طبیعت، حیوانات و ... آشنا میکند. ترانههای کتاب رنگین کمون در سال ۱۹۷۸ با گروه همسرایان میترا و تعدادی از نوازندگان ارکستر سمفونیک رادیو وین، به رهبری توماس کریستین داوید، و تکخوانی بهجت قصری و اولین باغچهبان اجرا شدهاست. آهنگهای موجود در آلبوم این اثر به ترتیب زیر میباشد:
۱- نوروز تو راهه ۲- روز برف بازیه ۳- گنجشک و برف و بارون ۴- ترن قشنگ من ۵- جای آهو ۶- گربهای که مادره ۷- کرنگ بلا ۸- عروسک جون ۹- پنج تا نقاشی ۱۰- باغ ما پرچین داره که اشاره به ایران دارد.
شرحی زیبا از کتاب رنگین کمون به قلم ثمین باقچهبان:
آن شب هم مثل شبهای دو سال گذشته، در اتاقم با پاهایم تنها بودم. مارهایی که از دو سال پیش در پاهایم لانه کردهاند، دور زانوهایم میپیچیدند و پاهایم را خفه میکردند. نیشم میزدند و نمیگذاشتند بخوابم. حبابهای کوچکی توی بازوها و پاهایم باد میکردند و میترکیدند، و گاه از نوک انگشتهایم جرقههای ریز و ناپیدا و سوزانی میجست و در اتاقم پراکنده میشد. دو ساعت از نیمه شب گذشته. خوابم نمیبرد، خوابم نخواهد برد. مثل شبهای این دوسالی که گذشت. یکهو صدای صدها زنگ سه چرخه، و سروصدای صدها سه چرخه سوار کوچولو در کوچه مان بلند شد. تا آمدم خودم را به ایوان اتاقم برسانم، سه چرخه سواران کوچولو به اتاقم ریختند و دورهام کردند. یکیشان عروسکش را در آغوش گرفته و به سینهاش میفشرد. به طوری که میگفت، عروسکش از چند شب پیش تب کرده بود و هر کاری میکرد خوابش نمیبرد. از من میخواست یک لالایی برای عروسک تبدارش بخوانم، تا سرگرم بشود و خوابش ببرد. یکیشان ترن کوچولو و خوشگلی داشت، پر از پلنگ و عروس و آلبالو. روی تاق ترنش آهویی به بزرگی یک واگن، و پیش رانندهی ترنش هم خرگوشی نشسته بود، بزرگتر از رانندهی ترنش. ترنش در آن دشت درندشتی که در گوشهی اتاقم جا گرفته بود، از روی پلها و زیر تونلها میگذشت. کوههایی را که بلندتر از یک وجب، و درختهایی را که درازتر از یک انگشت نبودند پشت سر میگذاشت و صدای لوکوموتیو فسقلیاش را به دنبال میکشید. از من می خواست سرودی برای ترنش بخوانم.
یکیشان اسب چوبی و حنایی رنگی داشت. اسب چوبی روی پایههای هلالیاش ، مثل یک الا کلنگ جست و خیز میکرد و سوارش را به جایی میبرد. من نمیدانم به کجا میبرد، اما به طوری که خود سوار میگفت، اسم اسبش کرنگ بود. میگفت کرنگ از آن بلاهاست. میگفت با این کرنگ بلا از روی چاهها و درههای گود میپرد، از کوهها و ابرها میگذرد و به ماه میرود و برمیگردد. خیلی جدی میگفت. باور کردم. کرنگ از آن اسبهای بلا بود. در گوشم صدایی پیچید و در یک لحظه خاموش شد:
«هی، هی، هی
کرنگ بلا،
تویار قشنگ منی.
هی، هی، هی
سمند طلا،
تو اسب زرنگ منی.
همهشان بازیچههای قشنگی داشتند. یکی شان میگفت گربهی خیلی خوشگلی دارد، به اسم نازی، که تازگیها بچهای زاییده، به اسم ملوس. میگفت «ملوس از اون آتیشپارهها، از اون شیطوناس.» یکیشان میگفت سگ پشمالو و قلدری دارد، به اسم گرگی. میگفت «گربههای کوچهمون از ترس گرگی، جاشون سر درخت و روپشت بوناس.» یکیشان پسرک پنج سالهای بود. سبزه و بامزه. خیلی کله گنده، کمی درشت، اما بچهتر از سن خودش. لپهایش خیلی تپل و گرفتنی بود. یک دفتر نقاشی و یک جعبه مداد رنگی داشت. دفتر نقاشیاش را روی میزم گذاشت و شروع کرد به ورق زدن. دفترش پر از نقش سرخپوستها بود، با کلاههایی از پرهای بلند و رنگارنگ . به طوری که میگفت، اینها پرعقاب بود. سرخپوستها زن و مرد، بچه و بزرگ، همه برهنه، اغلب با تیر و کمان و نیزه و تبر، کنار مثلثهای زرد و بنفش و همه رنگی که گویا چادرشان بود، ایستاده بودند. بعضیهاشان سوار است و بعضیهاشان توی قایق بودند. دفترش پر از همه جور شعر و قصه بود. قصهها و شعرهای بی کلام. خطها و رنگهای جوراجور، کلام این شعرها و قصهها بودند. ورق می زد و تعریف میکرد:
«این یه کشتی، میون دریا. نوک دکلش یه پرچم بسته. این ماهی از آب پریده بیرون، این گربهم رو موج دریا نشسته.» راست میگفت. در این دریا، ماهی عجیبی با دمش روی آب، راست ایستاده بود، و گربهای روی موج نشسته و کشتی و ماهی را تماشا میکرد.
در صفحهی بعد نقش آهویی بود، و دختری به این آهو بستنی میداد. میگفت: «این آهو از کوه اومده به شهر.
میخواد از تو شهر دوا بخره.» گفتم پس چرا این دختره بهش بستنی میده؟ گفت: «آهو پول نداره، پاشم شکسته.»
در این دفتر نقش عروسکی بود با شمشیر و جارو، و مردی که با یک دسته گل، سر کوه، زیر باران تنها نشسته بود.
نقاشیهایش سرگرمم کرده بود. پاهایم از یادم رفته بودند.
دفترش را ورق زد. نقش کلاغ و مار و آدم و خورشیدی را نشانم داد. میگفت: «این کلاغ از باغ پنیر دزدیده.
مار، اونو دیده، دنبالش کرده.» گفتم این مرد داره چه کار میکنه؟
گفت: «این مرد با چوبش مار رو میزنه.
اونم خورشید خانمه.»
خورشید عجیبی بود. خیلی گداخته و وحشت زده. خورشیدی با دماغ و دهان و ابرو و چشمهای بسته. گفتم چرا چشمهای خورشید خانم بستهس؟ گفت: «چون که ترسیده. بله، خورشیده خانم از ترس چشم هاشو بسته.»
در صفحهی آخرش نقش تنوری بود، بزرگ و سوزان. جلو تنور یک آدم برفی ایستاده بود. چیزی مثل پا روی شاطرها دستش بود. آتش تنور سر و سینهی آدم برفی را سوزانده و آب کرده بود. باران هم میبارید. چه باران دانه درشتی بود. میگفت: «این آدم برفی، جلو تنور ، بسکه نون پخته، آتیش گرفته.» گفتم ای دروغگو، مگه برف آتیش میگیره؟
گفت: نه، آتیش نگرفته. مثلا آتیش گرفته.»
گفتم «اگه مثلا آتیش گرفته، پس سینهش چی شده؟ پس چرا بدنش آب شده؟» گفت: « چون که بارون اومده، برفها رو شسته.»
گفتم چه قصهی قشنگی. گفت: « قصه نیست و راسته. آدم برفی همون بابا برفی یه. عکسش هم اونه، رو دیوار، مگه نمیبینیش؟» راست میگفت. عکس بابا برفی توی قاب، به دیوار اتاقم آویخته بود و از دورترین جاها نگاهم میکرد.
بچهی بامزهای بود. سبزه، تقریبا پنج ساله. خیلی کله گنده و کمی درشت، اما بچهتر از سن خودش. لپهایش خیلی تپل و گرفتنی بود. ازش چندتا نقاشی خواستم. ده ها نقاشی از دفترش کند و به من داد. پا شدم ، نقاشیهایش را به دیوارهای اتاقم زدم.
اتاقم در یک لحظه غرق در قصهها و شعرهای بی کلام و رنگارنگ شد. مثل این بود که به دیوار اتاقم رنگین کمانی نشسته بود. رنگین کمان آن بارانی که هنوز نباریده بود، اما در راه بود.
سه چرخه سواران کوچولو با عروسکها و بازیچههاشان دورم را گرفته بودند. همان ترنی که گفتم، هنوز هم در دشت درندشتی که در گوشهی اتاقم جا گرفته بود، کوههای یک وجبی و درختهای یک انگشتی را پشت سر میگذاشت و میگذشت. صدای سوتش پلها و تونلها را میلرزاند. صدای لوکوموتیو فسقلیاش کمی کلافهام کرده بود. کرنگ بلا روی پایههای هلالیاش، مثل الا کلنگی جست و خیز میکرد. از روی چاهها و درههای گود و سیاه، و از روی کوههای بلند میپرید و از ابر میگذشت. در اتاقم باغ عجیبی پیدا شده بود با پرچینی به درازی صد فرسنگ و آسمانی پر از پاره ابرهای رنگین و خوشگل باد این پاره ابرها را از این افق به آن افق میبرد. این باغ دوازده و هشتی و کوه و کویر و دریا و دریاچه داشت. دماوند، ایوان این باغ بود. این باغ کوهی داشت به نام البرز، با صدها جورپونه و آویشن. دروازهی بزرگ این باغ صرفرسنگی، کلون و نگین و نشان داشت. دروازهی این باغ باز بود، اما شیر نگهبان داشت. در این باغ شمشیری پیدا کردم با تن آهن و دل ابریشم. در کنار این شمشیر کتابی بود و در این کتاب سیمرغی بامنقار بلندش پیکانهای زهرآلودی را از گردن اسبی بیرو میکشید. به سینهی دروازهی این باغ، متلک بامزه و آهنگین و معناداری دربارهی ریزی فلفل و تیزی آن، با نیش خنجر حک شده بود. چه کسی با نیش خنجرش این متلک تیز و تند را روی دروازهی این باغ کنده بود؟
در این باغ درخت پستهای بود و مرغی پرشکسته روی شاخه آن نشسته بود. سپی مرغ پرشکسته از فلک بالی میخواست تا پرواز گیرد، ره دروازهی شیراز گیرد. من این باغ را با مرغ پرشکسته و قصهها و البرز و دماوند و کویر و شوره زارها و شالی زارهایش میشناختم. باران نم نم و گردباد و توفانش را میشناختم. من گنجشک این باغ و پلنگ این باغ بودم. اگر گلزاری بود یا شوره زاری، من عاشق این باغ بودم. این باغ با آن پرچین صدفرسنگی و آسمان بلندن و ابرهای هزاران رنگش چه جوری توی اتاقم جا گرفته بود؟ چرا قلبم امشب مثل طبلی می تپد؟...
سهچرخه سواران کوچولو دست از بازی کشیده بودند. حیرت زده و آرام به من، به انگشتهای دستم، به بازوها و پاهایم نگاه میکردند. آن جرقههای ریز و سوزان و ناپیدایی را که از نوک انگشتهایم میجست و در اتاقم پراکنده میشد، دیده بودند با دستهای نرم و کوچکشان آب آوردند و به دست و پایم پاشیدند و مارهایی را که در پاهایم لانه کرده بودند، بیهوش کردند. حبابهایی که در پاها و بازوهایم باد میکرد و میترکید، به خواب رفتند. جرقههایی را که از نوک انگشتهایم میجست خاموش کردند و در یک لحظه مرا با گم گم طبل عجیبی که در اتاقم پیچیده بود، تنها گذاشتند و رفتند. صدای صدها زنگ سه چرخه کوچولو و سروصدای صدها سه چرخه سواران کوچولو، باز در کوچهمان بلند شد. به ایوان اتاقم دویدم، اما تا خودم را به ایوان اتاقم برسانم، سهچرخه سواران کوچولو از خم کوچه گذشته بودند. هرچه نگاه کردم اثری از آنها ندیدم به اتاقم که برگشتم هوا داشت سفید میشد. خیلی مانده تا آفتاب بزند، اما آفتابی که هنوز پشت کوه بود، نور صدرنگش را روی ذرات بارانی که هنوز نمیبارید و در راه بود، پاشیده بود و رنگین کمانش سرتاسر اتاقم را گرفته بود.
گریهی آن عروسک تبدار، و صدای مادرش در اتاقم مانده بود. عروسک از تب میسوخت و گریه میکرد. مادرش از من میخواست یک لالایی برای عروسک تبدارش بخوانم تا سرگرم بشود و خوابش ببرد.کاغذهای نتی را که از پنج سال پیش حتا نگاهی به آنها نکرده بودم، از کشوی میزم درآوردم. صداهای زیر و بمی را که مثل اولین دانههای یک برف سفید و خوشگل و مهربان روی موها و ابروهایم مینشست، یادداشت کردم:
و این کلمهها را زیرش نوشتم:
«عروسک جون، عروسک جون دیگه شب شد، لالا.
به قربون دو چشمونت، لالا کن، لالا...»
عروسک آرام گرفت و خوابید. من هم در میان صدای گم گم طبلی که از دلم بر میخاست و اتاقم را میلرزاند، به خواب رفتم.
چهارماه زیر باران ماندم. بارانی بیامان که دانههایش به جز صداهای زیر و بم و رنگارنگ، و کلمهها نبود. دراز و کوتاه شدن شبها و روزها را نفهمیدم. لباسهایم، پاهایم، آن حبابهایی که در پاها و بازوهایم باد میکردند و میترکیدند، و آن جرقههای ریز و سوزان و ناپیدایی که از نوک انگشتهایم میجست و در اتاقم پراکنده میشد، همه از یادم رفتند. کودک شده بودم. چشم و گوشم، و دهانم هم کودک شده بودند. بادبادکهای رنگارنگ و جوراجور در چشمهایم میپریدند و دور میشدند. گوشم پر شده بود از صدای جغجغهها و گنجشکها، و در مشتهای کوچکم برای جوجهها شعر و دانه میبردم. بارانی که گرفته بود، هر روز و هر شب تندتر میشد. موهایم هم کودک شده بودند و نفس پدرم مثل یک سرود کودکستانی در میانشان میوزید. وقتی آخرین صداها و کلمههای رنگین کمان را پیوند میدادم، سرما اسب سفیدش را زین کرده و باران و برف و بادش را در خورجین ریخته بود. نوروزی که در راه بود، با پونهها و نرگسهایش به پشت دروازه رسیده بود. هوا، رنگ آتش و بوی زعفران داشت. و خورشید خانم با پنجههای گرم و طلاییاش، درختهای باغ صد فرسنگیمان را چراغان میکرد. رنگین کمان را به یادبود پدرم جبار باغچه بان، که اولین شعرها و سرودها را به من یاد داد و برایم دفترهای نقاشی و شطرنجی و مدادهای رنگی خرید، که دستم را گرفت و با کمک او اولین آهو، کشتی، کلاغ، خورشید و آدم ها را کشیدم، تقدیم کردهام.
کتاب رنگین کمون اثر ثمین باغچه بان در ۲۸ صفحه همراه با CD توسط نشر ماهور منتشر شده است.
مشخصات محصول
عنوان کتاب | رنگین کمون |
نویسنده | ثمین باغچه بان |
مترجم | - |
ناشر | ماهور |
شابک | 9789648772647 |
تعداد صفحات | 28 |
قطع | خشتی |
موضوع | داستان و شعر موزیکال کودک و نوجوان |
ساير توضيحات | - صفحات تمام رنگی - همراه با CD |
اگر تجربه استفاده از این محصول را دارید، به آن امتیاز دهید و دیدگاه خود را به اشتراک بگذارید.
همچنین اگر سوالی درباره این محصول دارید میتوانید اینجا بنویسید تا کارشناسان نکیسا در اولین فرصت به آن پاسخ دهند.